سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
جستجو
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ

کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
کاربردی




 

به دستانم گفته ام

گاهی

نبض گل شبدر را بگیرند

تا تپش موسیقی روییدن را بشنوند

و گاهی به گلخانه سر بزنند

تا خواهش نور به روزنه را تماشا کنند.

 

دستانم را سپرده ام

قوطی خالی کنسرو

یا خرده شیشه های تیز نوشابه

حنجره رود را زخمی می کند

و موسیقی زلال آب را می خراشد.

 

به دستانم گفته ام

خلیج همیشه فارس را

کودکانه نقاشی کنند

و از نقشه آبی خزر

آبی برندارند.

 

به دستانم گفته ام

آب حوض را خالی نکنند

تا ماهی ها

ماه را شبانه مهمان کنند.

 

دستانم را سپرده ام

گاهی

برای زاغ هم دانه بریزند

و مار را خزنده خوبی بدانند

و به نیش زنبور خرده نگیرند.

 

به دستانم گفته ام

مراقب باشند

روح قلم را نیازارند

تا شعرها

شعر شوند...

هم عاشقانه و

هم غزل شوند...

 

علیرضا زرقانی.97/1/24 






آنچه در ادامه می‌آید نامه این شهید گرانقدر به دانش‌آموزان مدرسه‌ای است که او آنجا تحصیل کرده بود.

* نباید تنها به درس‌خواندن اکتفا کنیم

حضور محترم اعضای انجمن اسلامی دبیرستان محمودیه سلام عرض می‌کنم، امیدوارم که در انجام وظایف‌تان کوشا و همچنین موفق باشید. جملاتی چند برایتان می‌نویسم که اگر مایل بودید می‌توانید در مراسم صبحگاه بخوانید...

حضور یکایک برادران عزیز دانش‌آموز سلام عرض می‌کنم و امیدوارم همواره موفق باشید. شاید از این که برایتان نامه نوشته‌ام تعجب کرده باشید. من خودم قبلا دانش‌آموز همین دبیرستان بوده‌ام که اکنون توفیق حضور در جبهه را دارم. مدتی بود فکر می‌کردم خوب است نامه‌ای برایتان بنویسم و سخنانی را با شما دانش‌آموزان عزیز در میان بگذارم.

انسان موجودی است دارای چندین بُعد که برای پیشرفت و طی مسیر تکامل و رسیدن به کمالات الهی باید تمام ابعاد وجودی خویش را در یک سطح افزایش دهد. اگر کسی فقط یک بُعد خویش را هر چند در سطح بسیار عالی پرورش دهد، در صورتی که از ابعاد دیگرش غافل بماند، در حقیقت از انسانی که مد نظر اسلام است دور شده است. در اسلام از نظر ابعاد انسانی روی دو بُعد علم و ایمان تأکید فراوانی شده است و عالِم بدون ایمان و مؤمن بدون علم را مردود می‌داند.

همین‌طور که خودمان شاهد هستیم تمام مفاسد دنیای امروز در اثر علمی است که از ایمان بی‌بهره است. به قول شهید مطهری علمی که در اختیار شخص بی‌ایمان است همچون چراغی است در دست دزد که، چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا، و در مقابل، ایمان بدون علم و آگاهی ثبات چندانی نخواهد داشت و در مقابل افکار مخالف منحرف خواهد شد.

غرض از این مقدمه‌چینی این بود که ببینم ما تا چه حد با انسانی که مد نظر اسلام است فاصله داریم؟ آیا تمام ابعاد وجودی خویش را پرورش داده‌ایم یا فقط در بعضی از ابعاد وجودی پیشرفت کرده‌ایم؟ آیا آن‌قدر که به درس و مدرسه اهمیت می‌دهیم به مسائل دینی و مذهبی خود نیز اهمیت می‌دهیم؟ روی صحبت من بیشتر با دوستانی است که فقط و فقط به درس چسبیده‌اند و سر خود را در لاک درس فرو برده‌اند و به مسائل انقلاب و کشور هیچ توجهی نمی‌کنند و گاهی که خیلی زور بزنند نظاره‌گری بیش نخواهند بود.

خوب است برادرانی از این دست به خود آیند و پس از گذشت 6 سال از انقلاب و دیدن صحنه‌های بی‌شمار ایثار و فداکاری و جانبازی کمی فکر کنند و از خود بپرسند این قهرمانان صحنه‌های فداکاری چگونه حاضر می‌شوند جان خود را فدا کنند؟ آنها این گوهر گرانبها را در مقابل چه چیزی فدا می‌نمایند؟ چگونه است که این چنین به ایثار جان حاضر می‌شوند؟ این همان انسان ایده‌آل اسلام است که خود را در مقابل مسائل جامعه‌اش مسئول و در غم و شادی‌هایش شریک می‌داند.

در اینجا جا دارد از شهدای عزیز این دبیرستان خصوصا «حمید شریف الحسینی»، «سیدی»، «شهابی» و برادر مفقودالاثر «احمد کاظمی» که نمونه‌های بارز انسان متعهد و مؤمن بودند نامی ببریم. این عزیزان کسانی بودند که همراه درس، فعالیت‌های دیگری نظیر شرکت در جلسات مذهبی، شرکت در فعالیت‌های انقلابی، گذراندن آموزش‌های نظامی، حضور در بسیج و مسجد پرداختند و در حین تحصیل اگر احساس می‌کردند انقلاب و اسلام به آنها نیاز دارد، احساس مسئولیت کرده به یاری اسلام می‌شتافتند. ما نیز اگر بخواهیم راه این عزیزان را ادامه بدهیم نباید تنها به درس‌خواندن اکتفا کنیم، بلکه باید خود را از سایر جهات هم رشد بدهیم تا اگر زمانی وظیفه اقتضا کرد برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی به جبهه برویم و هر وقت وظیفه اقتضا کرد در امور دینی علمی و مذهبی کار کنیم و در فاصله زمانی بین دو عملیات که در جبهه به ما نیاز ندارند، جنبه‌های علمی و درسی خود را تقویت کنیم.

در هر صورت هرکس وظیفه خود را بهتر می‌داند، انسان هرکس را که فریب بدهد وجدان خود را نمی‌تواند فریب بدهد، روح شهدای عزیز همواره ناظر اعمال ما هستند. از خدا می‌خواهم که آن عالم در پیشگاه خدا و شهدا شرمنده و خجل نباشیم. کسانی که پیش خود می‌گویند من کاری به این کارها ندارم و درسم را می‌خوانم و در آینده به کشور خدمت خواهم کرد، مسلم بدانند که در آینده نیز خیری از اینها به جامعه نخواهد رسید! چون کسی که نسبت به جامعه خود تعهد ندارد همیشه در فکر منافع خود است، ولو به قیمت پایمال شدن حقوق دیگران.

از این‌که وقت شما را گرفتم مرا ببخشید، تنها چیزی که مرا وادار به نوشتن این جملات - هر چند ناقص - کرد احساس وظیفه بود. از خداوند می‌خواهم همان‌طور که در تمام مراحل با امدادهای غیبی خود انقلاب را یاری کرده است، از این پس نیز همواره رحمت خود را شامل این کشور بگرداند و رهبر عزیزمان را برایمان حفظ نماید و فتح نهایی را نصیب رزمندگان اسلام، و خواری و ذلت را نصیب دشمنان اسلام بگرداند.

والسلام

برادر شما: حسین کهتری

27 آذر 1363






 

یادی از بسیجی فرانسوی

رمز بین من و علی(ع) ابو حیدر است

در گلستان شهدای انقلاب اسلامی، گلهای کمیابی وجود دارند که تنها با تفحص و جستجوی فراوان به چشم می آیند. شهید کمال کورسل نیز از آن گلهای نادری است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامی، در گلستان اسلام ناب محمدی رویید و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد. همیشه باید بر این باور یقین کنیم که بسیجی مرز نمی شناسد.

«ژوان» دنبال هدایت بود
یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود 17 سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. «ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی ها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت و آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعه ای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید: «کجا می روی؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت: «دعای کمیل چیه؟! اجازه می دهی ما هم بیاییم! » گفت: «بفرمایید».

 

چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می دانست. با «مسعود» رفت وتا آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه ها می گفتند؛ هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: «بریم دعای کمیل». گفتند: «حالا که دعای کمیل نمی روند»؛ تا شب خیلی بی تاب بود.

*کی تو را شیعه کرد؟
یک روز بچه های کانون، دیدند «ژوان» نماز می خواند، اما دستهایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مهر سجده می کند. «مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت. وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟ » او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)». گفت: «می خواهم اسمم رو بذارم علی». «مسعود» گفت: «نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).» گفت: «پس چی؟» مسعود جواب داد: «هرچی دوست داری».
ژوان گفت: «کمال»! چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز 17 بهار از عمرش نگذشته بود. مادرش، خیلی ناراحت بود. می گفت: «شما بچه منو منحرف می کنید ». بچه ها گفتند: «چند وقتی مادرت را بیار کانون » بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.

*می خوام طلبه بشم
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. «کمال» هم معمولاً کتاب می خواند. به خصوص کتابهای شهید مطهری را. خیلی سؤال می کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می گرفت، وقتی هم می گرفت ضایع نمی کرد و به خوبی برایش می ماند. یک روز گفت: «مسعود! می خوام برم ایران طلبه بشم ».
مسعود با تعجب گفت تو اصلاً نمی توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان. آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: رفتم با بچه ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.» سرانجام با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم هماهنگ کرده و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال 63 62 بود.

*ابو حیدر
ظرف پنج شش ماه به راحتی فارسی صحبت می کرد. اجازه نمی داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می گفت: «معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.» خیلی راحت می گفت: «من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستان. من هم باید مطالعه کنم.» یک کتاب «چهل حدیث» و «مسأله حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه کرد. همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می گفت: «به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من است.»

*کمال بنده خوبی شد
یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد بود.
مسعود گفت: «حق نداری». گفت: «باید برم». مسعودگفت: «جبهه مال ایرانی هاست؛ تو برو درست رو بخوان». گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً 24 سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت 8 تا 9 سال بیشتر عمر نکرد، ولی هرروز یک قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده. چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع. کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی شد، امروز با یک دانشمند روبه رو بودیم، شاید با روژه گارودی دیگر !
کمال عزیز! ریشه های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز باد!
راوی: سید مسعود معصومی






 

فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح می‌گوید: چندین سال پیش مراسم وداع با شهدا گذاشته بودیم. در بین مراسم بچه‌ها به من گفتند یک زوج روسی آمده‌اند و می‌خواهند با شما صحبت کنند. پرسیدم: مسلمانند؟ گفتند: نه مسیحی هستند.

سردار سید محمد باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم از خاطرات خود در مورد علاقه مندی بسیاری از مردم دنیا به شهدای راه حق و حقانیت شهدای ما در هشت سال دفاع مقدس می‌گوید و خاطره‌ای را چنین روایت می‌کند:

 

چندین سال پیش مراسم وداع با شهدا گذاشته بودیم. تابوت شهدایی که از منطقه آورده بودیم را جهت وداع در فضای بازِ مصلای بزرگ تهران گذاشته بودیم. اتفاقا آن شب مصادف شده بود با آوردن اجساد آن دو قلوهای به هم چسبیده لاله و لادن که برای عمل جراحی جداسازی به سنگاپور رفته بودند و زیر عمل از دنیا رفته بودند. مردم ایران هم به خاطر مسئله مرگ آن‌ها بسیار متأثر شده بودند. من به بچه‌ها گفتم بروید فرودگاه و پیکر آن‌ها را هم بیاورید کنار این شهدا. گفتم آن‌ها را بیاورید تا در کنار این شهدا آرامش بیشتری پیدا کنند.

 

آن زمان دولت اصلاحات بود و یک عده هم متصدیان انتقال این اجساد در وزارت بهداشت و درمان آن زمان بودند. آن‌ها مخالفت کردند و گفتند شما می‌خواهید از اجساد این دو قلوها بهره برداری ابزاری بکنید. گفتیم: "نه ما چه نیازی به این کار داریم. فقط می‌خواهیم به خاطر آرامش روح این دو عزیز و عواطف مردم، یک شب کنار شهدا باشند. مردم امشب همه با پیکرهای شهدا وداع می‌کنند این‌ دو هم در کنار آن‌ها باشند." به هر حال توانستیم جنازه این دو قلوها را آورده و در کنار شهدا قرار دهیم.

 

در بین مراسم وداع بود و من پشت صحنه بودم که بچه‌ها به من گفتند یک زوج روسی آمده‌اند و می‌خواهند با شما صحبت کنند. پرسیدم: "مسلمانند؟" گفتند: "نه مسیحی هستند." موضوع برایم جالب شد. گفتم: "بگویید بیایند. ببینیم چه کار دارند." یک مترجم ایرانی هم همراهشان بود. این زوج روسی پیرزن و پیرمردی بودند. پیرمرد که قوی هیکل بود جلو آمد و دست داده و محکم دستان من را فشار داد. رو کرد به سمت تابوت شهدایی که ما در صحن مصلی و فضای باز چیده بودیم. سه مطلب عنوان کرد. اول گفت: "باز هم از این جوان‌ها تربیت کنید." بعد گفت: "اگر شهدا نبودند از دین خبری نبود." من خیلی تعجب کردم. گفتم این سن و سالش نشان می‌دهد که سال‌ها زیر یوغ افکار کمونیستی بوده است و چنین کسی حالا دارد صحبت از دین می کند و می‌گوید اگر شهدا نبودند از دین خبر نبود. سومین مطلبی هم که گفت و خیلی جالب بود این بود که: "قدر شهدای خودتان را بدانید."

 

این یعنی چه؟ یک دریافت است از آن سوی مرزها آن هم در کشوری که کمونیستی بوده و افکار کمونیستی در آن ترویج می‌شده. من هم یک عکس شهید همت همراهم بود. به صورت کارت پستالی بود و من به او هدیه کردم و برایش توضیحاتی دادم. خیلی هم خوشحال شد. جالب اینجا بود آن مترجم ایرانی که همراهش آمده بود همت را نمی‌شناخت و پرسید همت کیست؟ ما یک وقت‌هایی می‌بینیم که در داخل چنین مطالبی را برخی نمی‌گیرند ولی در بیرون مطلب توسط کسانی که انتظار نداریم گرفته شده است.

 

آن پیرمرد روسی در آخر یک مطلب جالب‌تر به من گفت. در واقع تذکر ویژه‌ای داد و گفت: "فکر نکنید اگر یک وقتی شما دست از کار تفحص بردارید این شهدا آنجا می‌مانند. هزاران جوان هستند که حاضرند بروند در میدان مین و تکه تکه شده و این شهدا را بیاورند." گفتم کاملا درست است. دیدم خیلی اشراف خوبی نسبت به مسائل ما و مقولات مرتبط با کار ما دارد. و علاقه‌مندی در رابطه با شهدا که باعث شده بود در چنین مراسمی حضور پیدا کند.

 

چنین جریاناتی را در برخورد با رفقای خارجی زیاد شاهد بوده‌ایم یا گاهی دیگران برای ما نقل کرده‌اند. دوستانی که در خارج از مرزها کار کرده‌اند، از اثرات و بازتاب‌ چنین جریاناتی برای ما می‌گویند. بنابراین باید بگوییم فرهنگ دفاع مقدس ما و صدای مظلومیت شهدایمان انتقال پیدا کرده است. اما برخی کتمان حق می‌کنند و الا حق آشکار است. بعد از 35 سال از پیروزی انقلاب اگر هنوز یک عده‌ای حقانیت جمهوری اسلامی را درک نکرده باشند باید بگوییم یک نوع تصلب نسبت به مسائل دارند و حاضر نیستند حقانیت را بپذیرند. وگرنه توده‌های مردم، حتی سیاستمداران منصف این موضوع را بارها بیان کرده و گفته‌اند. چاره‌ای نداشته‌اند. حتی اگر به عللی به صورت علنی نگفتند. در خفا عنوان کردند.






هر از چند گاه می آیی

و حرفهایی از جنس فاصله ها

در گوش برگها

زمزمه می کنی.

 

امروز

ای گمنام بی گناه

تو را چفیه ها- این یار آشنا-

بر شانه های صبر و تماشا

تشییع  کردند.

 

امروز

وضعیت شهر سفید است

و پسرت مهدی زیر نور ماه

این راه را راه می رود.

 

سفر بخیر!

دیروز گفتم بنویس سه نقطه پایان

امروز می گویم

این خط پایان ندارد.

علیرضا زرقانی.بیست و پنجم فروردین نود و دو






 

خلاصه بین راه با دایی همراه شدیم و بین راه که با قطار میرفتیم خاطرات خوبی برامون بود.داییم یه دوست خوب داشت از شهرمون که اونم اومده بود.تو قطار با بعضی ها خیلی رفیق شدیم رسیدیم جبهه .وقتی تقسیم مون کردند دیدیم بعضی از اونایی که تو قطار با ما بودن فرمانده ما هستن.مثلا همون دوست داییم فرمانده دسته مون شده بود.خیلی تعجب کرده بودیم که تا اون وقت هیچی نگفته بودن.یکی فرمانده گروهان و یکی فرمانده گردان.همه تو قطار با هم بودیم و بگو و بخند و...اما ما نمی دونستیم.....فرمانده و غیر فرمانده قابل تشخیص نبودن....






 

زمان ثبت نام دیدم داییم اونجا داره میپلکه. فهمیدم میخواد جبهه بره. ازش سوال کردم اینجا چیکار داری؟ گف: دوستام میخوان جبهه برن اومدم همراهیشون کنم. اونم از من سوال کرد. گفتم منم برا دوستام اومدم. هردومون میدونستیم داریم جبهه میریم اما از هم پنهان میکردیم تا به خانوادمون نگیم.خلاصه وقتی ماشینا حرکت کردن و بین راه ایستادن تا نیروهارو دقیق بررسی کنن. اونجا دوباره همو دیدیم و کلی خندیدیم و با هم شدیم.







خیلی بچه بودم تقریبا پانزده سالم بود که تصمیم گرفتم جبهه برم که خود تصمیم هم شنیدنی است.با سن کم و بچه بودن و مشکلات زیاد خلاصه ثبت نام کردم.خانواده خبر نداشتن .جالب بود زمان ثبت نام یکی از سوالات این بود متاهلی یا مجرد.از معلممون که همونجا متوجه شدم اونم داره ثبت نام میکنه سوال کردم متاهل یعنی چه؟گفت بنویس متاهل.من که از معنی متاهل بیخبر بودم نوشتم.بعد سوال کردن کی ازدواج کردی؟معلممون گفت یک ساله.ازش پرسیدم چرا چنین گفتی گفت براینکه جبهه ببرندت.اون شب پدرو مادرم نبودن اما برادرامو خیلی نگاه کردم سیر دیدمشون اونا خواب بودن .من نگاهشون میکردم...شبی که تا صبح بیدار و تنها بودم.به مادرم و وضع او بعد رفتنم خیلی فکر میکردم مادرم منو خیلی دوست داشت...






 

رجانیوز/ سید کمیل باقرزاده- در آستانه میلاد حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها و روز مادر، به دیدار یک مادر شهید رفتیم؛ شهیدی استثنائی با مادری استثنائی تر! مادری که بیش از 10 سال راز شهادت فرزندش را در سینه نگه داشت و از اسرار حزب الله محافظت کرد و حتى به همسر خود نیز چیزی نگفت. تا وقتی که سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله به منزل آنها آمد و به ایشان گفت: فرزندتان "عامر" همان کسی است که تا بحال به دلایل امنیتی از او با نام مستعار "ابوزینب" یاد میکردیم. جوان 18 ساله ای که در عملیات استشهادی سال 1985 در نزدیکترین نقطه به مرز فلسطین اشغالی در منطقه مطلّة با انفجاری مهیب بیش از 70 افسر صهیونیستی را به درک واصل کرد و خود از جام شهادت نوشید.

 


 

آنجا بود که مادر از راز بزرگ خود پرده برداشت. از این راز که عامر تنها با مادرش درباره عملیات صحبت کرده بود و از او خواسته بود تا براى موفقیتش در عملیات دعا کند، از وداع فرزند با مادر، از لحظه ای که مادر صدای انفجار خودروی بمبگذاری شده فرزندش را می شنود و خدا را بخاطر موفقیت فرزندش در عملیات سپاس می گوید، از تلاش صهیونیستها و مزدورانشان برای شناسایی عامل عملیات و 10 سال سکوت و رازداری اش، و از 10 سال گریه هاى پنهانی مادر براى فرزند شهیدش که همه تصور می کردند برای تجارت به کویت مسافرت کرده است. 

 


 

چند سال بعد، با آزادسازی جنوب لبنان از دست رژیم غاصب صهیونیستی، سید حسن نصرالله در یک سخنرانی عمومی با حضور در زندان خیام که فاصله چندانی با منزل شهید و محل عملیات استشهادی او ندارد، راز عملیات استشهادی "عامر توفیق کلاکش" را برملا کرد؛ با این حال، هنوز بسیاری از مردم لبنان از جزئیات عملیات و نقش مادر مقاوم و مجاهد او در طول این سالها بی خبرند. 

 


 

چه زیبا فرمود امام راحل عظیم الشأنمان که: خوشا بحال آنانکه با شهادت رفتند... خوشا بحال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند...

 






 

سردار علی میرکیانی می‌گوید: بعد از عملیات در دارخوین بین بچه‌های خودی نشسته بودیم؛ تقی رستگار هم پیش حاج‌احمد نشسته بود؛ یک‌دفعه حاج احمد به من گفت: «برادر علی، شنیدم که سر نماز فرار کردی!» یکه خوردم که چه کسی گفته.

 Tweet    

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، سردار «علی میرکیانی» از نیروهای حاج‌احمد متوسلیان است که از آغاز تشکیل تیپ حضرت رسول(ص) و قبل از آن در کردستان کنار حاج احمد بوده و مسئولیت‌های زیادی هم از جمله مسئولیت‌ لجستیک تیپ و فرماندهی گردان‌های سلمان و حمزه را در کارنامه‌اش دارد.

 

وی در عملیات «الی بیت‌المقدس» حضور داشت؛ خاطره خواندنی او را از این عملیات در ادامه می‌خوانیم:

 

                                                               ***

 

در مرحله‌ای از عملیات بیت‌المقدس، منتظر عملیات بودیم. نزدیکی‌های ظهر بود. آفتاب داغی هم روی سرمان می‌زد. آن قدر هوا گرم بود که نشسته بودیم و حال نداشتیم بلند شویم. من جلوی خاکریز نشسته بودم و پشت سرم یکی از بچه‌های بسیج با اسلحه نشسته بود. هواپیماهای عراقی می‌آمدند و رد می‌شدند، او به طرف هواپیما شلیک می‌کرد. چون جلوی او نشسته بودم، تیری که می‌زد، خیلی مرا اذیت می‌کرد.

 

بالاخره صدایم در آمد و به آن بسیجی گفتم: «جان مادرت نزن، تو را قرآن نزن، آخه چی رو تو می‌زنی؟! اون می‌رود با ما چه کار دارد بعد هم با این اسلحه که نمی‌شود کاری کرد». یکی دوبار این کار را کرد. آخر سر به او گفتم: «رادارهای دشمن محل ما را نشان می‌دهد؛ نکن این کارو».

 

سر ظهر شد؛ وضو گرفتم و نماز اقامه شد؛ قنوت گرفته بودم؛ یکی از رزمنده‌ها هم پیش من نماز می‌خواند؛ یک‌دفعه دیدم سیل جمعیت در بیابان به سمت ما می‌دوند و می‌گویند: «فرار کنید، فرار کنید، خوشه‌ای، خوشه‌ای». زیر چشمی نگاه کردم و دیدم یک چیزهایی از آسمان به پایین می‌آید؛ من هم نماز را رها کردم و پا به فرار گذاشتم.

 

بعد از عملیات در دارخوین نشسته بودیم؛ بچه‌های خودی بودیم. تقی رستگار ـ که به همراه حاج احمد به اسارت رژیم صهیونیستی درآمدند ـ هم پیش حاج‌احمد نشسته بود؛ یک‌دفعه حاج احمد به من گفت: «برادر علی، شنیدم که سر نماز فرار کردی!» یکه خوردم که چه کسی گفته. دیدم تقی می‌خندد. گفتم: «برادر احمد، حفظ جان واجب است!» گفت: «حضرت امیر(ع) سر نماز تیر را از پایش درآوردند، متوجه نشد، آن وقت تو نماز را رها کردی؟!» گفتم: «برادر احمد، آن موقع می‌خواستند تیر را از پای ایشان درآوردند اما تازه می‌خواستند به پای من تیر بزنند».





صفحات :
|  1  2  3  >  |