خلاصه بین راه با دایی همراه شدیم و بین راه که با قطار میرفتیم خاطرات خوبی برامون بود.داییم یه دوست خوب داشت از شهرمون که اونم اومده بود.تو قطار با بعضی ها خیلی رفیق شدیم رسیدیم جبهه .وقتی تقسیم مون کردند دیدیم بعضی از اونایی که تو قطار با ما بودن فرمانده ما هستن.مثلا همون دوست داییم فرمانده دسته مون شده بود.خیلی تعجب کرده بودیم که تا اون وقت هیچی نگفته بودن.یکی فرمانده گروهان و یکی فرمانده گردان.همه تو قطار با هم بودیم و بگو و بخند و...اما ما نمی دونستیم.....فرمانده و غیر فرمانده قابل تشخیص نبودن....