خدایا
روحم را دانا کن با تشنگی
و بر سرزمین گناهان ناکردهام
باران بریز
از سمت تنهاییات بوز به بیابان ترسناک تنهاییام
دستت را دراز کن
کودک روحم زخمی بر زمین افتاده و شکسته است
تماشایم کن در اینهمه نبودن
بگذار تماشایت کنم در حلول آینهی ماه
یادم نیست هیچ زمانی را
که این همه بزرگ بوده باشم در هزارتوی نقطگی
و هیاهوهای پیرامونم را
اینهمه از سکوت، بیرون زده باشم
یادم نیست که بوسیده باشم کلماتم را، چون که آغشتهی تواند.
نماز میبرم به حرفهای نگفته
و عشقهای نسروده
که همانا، ماناییاشان را در تو باید جست و جو کرد...
بلندم کن... خیلی بلند... حالا که کفارهی این اعتراف را
شانههای فرو افتادهام پس میدهند و این انتظار خیس...
نسرین تهرانی