سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
جستجو
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ

کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
کاربردی




تاکنون کتابهای زیادی از دفاع مقدس خوانده ام که درباره رشادت های بسیجیان در جنگ هشت ساله و مبارزه ی اسیران در زندانهای رژیم بعثی بوده، اما اکثر آنها درباره آقایان بوده است. شنیدم کتابی چاپ شده که سرنوشت یک دختر خانم شانزده ساله را روایت می کند و موضوع آن دفاع مردم خرمشهر در برابر اشغالگران و مبارزه ی زنان قهرمان خرمشهر است. برخی از روزنامه ها مطالبی در مورد آن کتاب نوشت بودند و بعضی از هنرمندان هم از آن کتاب تعریف کرده بودند، من هم وقتی آن مطالب را درباره آن کتاب خواندم مشتاق به مطالعه ی آن شدم، زیرا آن کتاب مبارزه ی یک خانم را روایت می کرد. هر کسی که آن کتاب را خوانده بود از آن تعریف می کرد و آن کتاب چاپ های متعددی شده است.

 خوشبختانه این کتاب به دستم رسید و شروع  کردم به خواندن آن. از همان ابتدای کتاب که چند صفحه از آن را خواندم، مشتاق به خواندن ادامه ی آن شدم. خانم سیده اعظم حسینی بسیار زیبا و روان خاطرات خانم سیده زهرا حسینی را نگارش کرده بود ، به طوری که من احساس می کردم خودم در کنار خانم حسینی حضور دارم و تمام آن حوداث مانند یک فیلم از جلو چشمم عبور می کند ، هر چه جلوتر می رفتم بیشتر جذب آن می شدم.

 خانم حسینی با آن که سن کمی داشت اما احساس وظیفه کرده و وقتی می بیند به او نیاز دارند به قبرستان جنت آباد می رود در آنجا شروع به غسل دادن وکفن کردن شهدا می کند. او حتی مجبور می شود بدنهای شهیدانی را غسل دهد که در اثر اصابت ترکش های دشمن بسیار متلاشی شده وهمچنین مادران وفرزندان بیگناه آنها را که دیدن آن صحنه ها برای یک مرد دشوار است، چه برسد به یک دختر نوجوان ! او حتی شبها مجبور می شود در آن فبرستان برای حفظ بدنهای شهدا از گزند حمله حیوانات و منافقین که بدنهای شهدا را می بردند و در شهرهای دیگر به نام شهدای خودشان دفن می کردند ، نگبهانی دهد. او حتی به سطح شهر می رود و در حمل مجروحان و شهدا که کار بسیار سنگینی است  به رزمندگان کمک می کند .

 او در هفته اول جنگ پدر شهیدش را با دست خود دفن کرده و روز یازدهم مهر جنازه برادرش علی را ! و از آن به بعد سرپرستی خانواده روی دوش او افتاد. فقط یکی از این مصیبت ها کافی بود که روح و روان یک انسان را به هم بریزد؛ معمولاً خانم ها احساساتی هستند و این یک امر طبیعی است که آدم در مقابل دست و پاهای بریده، شکم های ترکش خورده و پاره شده ، جنازه های زنان و بچه های بیگناه و... تحمل خود را از دست بدهد و دچار غم و اندوه شود. اما خدا به خانم حسینی آن قدر دل و جرأت داد تا بتواند آن صحنه ها ی دلخراش را مشاهده کند و با صبر و شجاعت زینب گونه تمام آن مشکلات را تحمل کند.

جایی که من خیلی منقلب شدم قسمتی بود که خانم حسینی در خاطرات خود می گوید توپخانه ی عراقی ها اول خیابان امی کبیر را زد و در آنجا آسیابی بود که مورد اصابت آتش توپخانه قرار گرفت. او به همراه چند رزمنده برای کمک می روند در پشت بام آنجا پیرمردی را مشاهده می کند که مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و مغزش در پشت بام پراکنده شده است. هیچ کسی از آقایان داوطلب نمی شود که مغز متلاشی شده آن پیرمرد را جمع کند، ولی خانم حسینی با شجاعت و فداکاری این کار سخت را به عهده می گیرد و جنازه آن پیرمرد را با کمک یک رزمنده به پایین انتقال می دهند.

 من با خواندن این قسمت واقعا متأثر شدم و گریه کردم.

 و همین طور در فصل یازدهم کتاب در ادامه خانم حسینی نقل می کند:« در موقع گشت در شهر به نقطه ای رسیدیم که با صحنه ی عجیبی روبرو شدم؛  گلوله توپ به سنگرکنار یک خانه اصابت کرده بود وکل سنگر از هم پاشیده و دیوار خانه هم فرو ریخته بود. انگار زمین جلو خانه با ترکش های توپ شخم خورده بود. کمی آن طرف تر از در پیکر پسر جوانی را دیذم که به شکل دلخراشی پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود به طوری که پاهایش خلاف جهت تنه بود و به بالا افتاده بود. یک دستش هم از ناحیه کتف کاملاً له شده بود. دردناکتر از همه وضع پدر و مادر سالخورده جوان بود که از خانه محقرشان بیرون آمده ، با گریه و زاری او را صدا زده و می گفتند: عبدالرسول ، عبدالرسول . وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخته و کورمال ، کورمال روی خاک دست می کشد و جلو می آید تازه فهمیدم چشمانش نابیناست و وقتی به شوهرش نگاه کردم دیدم او هم نا بیناست. »

و در پایان روی سخنم با خانم حسینی است:

 خانم حسینی! من وقتی خاطرات شما را می خواندم ، خودم را در کنار شما احساس می کردم و تمام آن حوادث نا گوار ومصیبت هایی را که برای شما ومردم عزیز خرمشهر اتفاق می افتد با چشمان شما وبا حضور در کنار شما دیدم. آن صحنه ی ناگوار در پشت بام و در کنار آن پیرمرد و پیرزن که با آن وضع دلخراش فرزند خود را از دست داده بودند.و با چشمان شما ودر کنار مادران که همراه فرزندان خود به خاک و خون غلتیده بودند. در کنار دفن پدر و برادر شهیدت ، و در کنار جوانانی که در مسجد جامع خرمشهرو در کنار شهید جهان آرا مردانه مقاومت کردند. در موقعی که در کمپ و در کنار خانواده های جنگ زده آن همه سختی و مشکلات را تحمل کردی. با تو بودم وقتی که مجروح شدی وهمچنان پایدار و مقاوم ماندی، با تو بودم و در کنارت. تو مقاوم بودی اما من کم آوردم ؟ اما خوشبختانه در کنارت آزادی خرمشهر را با تمام مردم و در کنار مردم شجاع و مقاوم خرمشهرجشن گرفتیم.

 خوشحالم که خاطراتت را نوشته ای تا برای آیندگان و نسل های آینده بماند تا آنان بدانند چه برسر مردم مقاوم و شجاع خرمشهر آمد و درس عبرتی باشد برای کسانی که می خواهند اتحاد مردم عزیز ایران را از بین ببرند. ما با مقاومت و اتحاد به پیروزی رسیدیم پس باید همچنان متحد و مقاوم بمانیم و قدردان تمام کسانی باشیم که برای آزادی مهین اسلامی جان خود را فدا نمودند.

به پاس هر وجب خاکی از این ملک                   چه بسیار است، آن سرها که رفته!

ز مستی بر سر هر قطعه زین  خاک                   خدا داند چه افسرها که رفته !

نویسنده: صدیقه استاجی

 






 

دست عشق ازدامن دل دورباد؟

می توان آیا به دل دستورداد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی ازساحل باد؟

موج را آیا توان فرمود ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستورزبان عشق را

بی گزاره درنهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیزرا

درکف مستی نمی بایست داد

                              قیصرامین پور

 






 

 

ساعت انشا بود

وچنین گفت معلم با ما:

      « بچه ها گوش کنید

                نظرمن این است

                       شهدا خورشیدند.»

مرتضی گفت:« شهید

          چون شقایق سرخ است.»

دانش آموزی گفت:

       « چون چراغی است که درخانه ی ما می سوزد.»

و کسی دیگر گفت:

       « آن درختی است که در باغچه ها می روید.»

دیگری گفت:« شهید

          داستانی است پر از حادثه وزیبایی.»

مصطفی گفت:« شهید

          مثل یک نمره ی بیست

                    داخل دفتر قلب من وتو می ماند.»

 

                                            سلمان هراتی                                      




شروع قصه با برگشتن تو

کجا ما وکجا برگشتن تو؟

ولی نه، مانده ازچشم انتظاری

فقط یک ندبه تا برگشتن تو

دلی سبزوتناورداشت گلدان

نگاهی خیره بردرداشت گلدان

دورکعت ندبه خواند ومنتظرشد

نباریدی، ترک برداشت گلدان

شنیدم مژد? تابیدنت را

ندارم فرصت فهمیدنت را

به خورشید زمینی خیره ماندم

که تمرین کرده باشم دیدنت را

دلیل عشق مادرزادی ما!

بیا تا جان بگیرد شادی ما

بجوشد رشته رشته ازدل خاک

قنات تشن? آبادی ما

شکفتن، آرزو، لبخند، جمعه

جهان را گرچه آکندند جمعه

گذشت وبازهم باران نبارید

تحمل تا به کی؟ تا چند جمعه؟

 

                                                               حبیب نظاری






و خداوند ایمان را آفرید برای تطهیر شما از شرک

و نماز را آفرید برای تنزیه شما از کبر

و زکات را برای تزکیه حال شما و افزایش روزی شما

و روزه را برای تثبیت اخلاص شما

و حج را برای پایداری دین شما

و عدل را برای تنظیم قلبهای شما

و اطاعت و امامت را واجب کرد برای نظام یافتن ملت و دور ماندن از تفرقه

و جهاد را وسیله عزت اسلام قرار داد

و صبر را وسیله ای برای جلب پاداش حق

و مصلت عامه را در گرو امر به معررف و نهی از منکر قرار داد

و نیکی بر پدر و مادر را سپری ساخت برای محافظت از آتش قهر خودش 

 






خدایا! خوشا آنان که از زلال سرچشمه خشوع می نوشند و درباران فروتنی  نماز خاشعانه می خوانند.


 خدایا! افق، درعین این که آسمانی است سر برزمین تواضع می ساید.اما بدا به حال این کم بهای زمینی، که سر بر آسمان تکبر می گذارد.


 الهی! مغرورم برآنچه ازمن نیست. واین ابلهانه نیست؟


 خدایا! فغان و آه، از قلت توشه وبلندی راه دراز و دوری سفر و سختی  ورود.


 الهی! مسافر، بار خود سنگین نمی کند که مبادا از سفر بازماند اما این بی بهای سنگین بار هنوز نمی داند که مسافر است.


 خدایا!  بدا به حالم که جاذبه های پرجذبه دوستی، مرا به گمراهی می کشاند ودافعه های پرطمطراق دشمنی، مرا ازحق وعدل می راند.


 خدایا! مرا به زنجیر خود ببند که در زنجیره گناه گرفتارم.


 خدایا! این بنده مسکین و حقیر و سراپا تقصیر را، از بازار زیانبار دنیا چشم بسته بران  وبه سرعت بگذران تا  در خانه خودت قرار وآرام گیرد.


 خدایا! فغان وآه و آه! که رضای تو شاهین سنجش من نیست و بر کرسی قضاوت که می نشینم همه را با یک ترازو وزن نمی کنم.


 الهی! تیرگی جهالت از دل سیاه بختمم بزدا و انوار معرفتت برقلبم بتابان و روزنه ای به سوی حقیقت جانم بگشا.


 خدایا! به من بیاموز که آوازم  فراتر از شنودم نرود.


 خدایا! جز تو به چه کسی پناه برم که از تشعشعات انوار یقین محرومم و از پرتو خورشید معرفت بی نصیب.


 خدایا! جام بلورین دلم را بشکن که خودت گفته ای « اَنا فی المنکسرة القلوب » آشیان من دردلهای شکسته است.


 خدایا! زمان هم چنان بر مدار انتظار می چرخد و بدا به حال من که در این سیر چرخش بی قرار به عادت می چرخم.


                  ع.زرقانی

 





صفحات :
|  <  1  2  3  |