سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره
جستجو
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ

کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
کاربردی




  

 

در این کویر خشک و بی احساس

 

به خیابان شلوغی که نباید می روی

 

تا در بازار مسکرها رونق بگیری.

 

 

 

می روی تا آهنگ سمفونیک ایثار را بنوازی

 

اما در مقابل ساز موسیقی

 

خس خس سرفه های سینه اش

 

کم می آوری.

 

وقتی گازهای خردل

 

شب به شب با تشنج و سرفه های خشک

 

به رقص می آیند

 

نفسهایش در اتاق تنگتر از سینه اش

 

به خونش پناه می برند

 

تا از شیشه عمرش بکاهند.

 

فاصله منزل تا آسایشگاه را یکریز می روی

 

تا راز کپسول اکسیژن جواب کرده را بپرسی

 

اما قفل هایی که بر لبهایش آویخته است

 

گوشهایت را به کرنش وا میدارد.

                                       علیرضا زرقانی - 4 بهمن 91






 


 

 

آن چه می‌خوانید نامه‌ای است که شهید احمد شوشه فرزند عباس از گرگان، بعد از عملیات کربلای 5، به صدام نوشته است.

 

*تو مرده‌ای سردار! مردان ما یک بار دیگر آمدند سردار، مردان صخره و دشت. مردان رود و نیزار، مردان راز و نیاز اینان مثل رگ‌های نورانی صاعقه‌اند، مثل پاره‌های آهن و مثل براده‌های نورند. ببین چگونه ارابه‌های پولادین تو در دست‌های مردان ما مثل موم آب می‌شوند و چگونه سربازان مفلوک تو بر خاک زانو می‌زنند، ببین چگونه خاکریز‌ها و سنگرهایت در دشت گسترده شلمچه از هم فرو می‌پاشد و دهان فرماندهانت از ترس قفل می‌شود. تناور مردان ما را ببین! حریتی در دل آن‌ها است که به وسعت شقاوت تو زبانه می‌کشد. باید این مردان را شناخته باشی. باید به تو گفته باشند که اینان کیانند. این مردان یک شبه اروند رود را به خواب ناز فرو بردند تا به بیداری فاو برسند. همین مردان بودند که پوزه‌ی تو را از حمیدیه تا به فاو به خاک مالیدند و ازمهران تا کرکوک نعش تو را بر خاک کشیدند و امروز از شلمچه تا بصره و فردا تا کربلا تو را لگدمال خواهند کرد. سردار تو مرده‌ای! تو روزی مردی که نتوانستی آن نور را خاموش کنی، نوری که از غار حرا به قلوب ملت ما تابیده بود و اکنون می‌رود تا جهانی را روشنی بخشد. سردار، تو روزی مردی که ما بسیاری از آن‌چه را که دوست می‌داشتیم از دست دادیم! نخل‌های شکسته را به یاد فرزندان‌مان با خون و آتش زینت دادیم و امواج رودها را به نام دلاوری نام گذاری کردیم. این قلل مرتفع که به آبی آسمان عزّت و صلابت می‌بخشند به نام نامی گمنامی ثبت شدند تا گل‌هایی که بر دامن آن می‌رویند سرخ باشند. حتی سرخ‌تر از خون پاکی که تخته سنگ‌های آن را رنگین کرده بود. سردار تو همان روز مردی روزی که دختر بچه روستایی از پنجره کومه‌اش نگاه معصومش به کلاه آهنی سربازانت افتاده، روشنی قلب کوچکش خاموش شد، و در بستر عروسکش به خواب ابدی فرو رفت. آری سردار امروز ما پیروزیم، به برکت آن نور، پیروزیم به برکت خون‌هایی که مثل فواره به آسمان پاشید و تنور سرخ این همه شقایق، دشت‌ها و کوه‌های ما را گرم کرد. سردار، تو مثل هر دیکتاتور دیگری می‌ترسی و می‌لرزیی، تو می‌دانستی که بخاری کرملین برای همیشه آدمی را گرم نمی‌کند و شومینه کاخ سفید ممکن است با فوت یک بسیجی خاموش شود، برای همین است که تو باد کرده‌ای به روی دست آن پوست فروش که خنده‌های آهنین دارد و روی زین اسب آن گاوچران هفتاد ساله باد کرده‌ای. سردار، آیا می‌دانی که آن‌ها پاپیون‌های مشکی خود را آماده گذاشته‌اند تا برایت اعلام عزا کنند، به پشت تریبون حماقت در ستایش جنایات تو نطق کنند. سردار، آن‌هایی که تو را با زاغه مهمات نوازش می‌کردند نگفتند که این سرزمین، سرزمین رسول الله است، نگفتند که این مردان فرزندان حیدرند، آیا به تو نگفتند که این مردان بر نوک قله‌ها گلوله‌ی خمپاره می‌گذارند و تخته سنگ‌ها را پله می‌کنند. نه سردار، آن‌ها هم نمی‌دانستند و نمی‌دانند، تو هم نمی‌دانی بعد از این مدال‌هایت را برای بچه‌ها بگذار تا سرگرم شوند. یونیفرم، شنل و دستکش مخمل را برای مترسکی بگذار که شرمنده صاحب جالیز است. سردار آماده باش، مردان ما می‌آیند تناور مردانی که سبزی جنگل از دم گرم آنان است. آماده باش سردار، تا مردان ما نقطه سرخ رنگ و مرطوبی را بر شقیقه‌ات هدیه کنند. آری سردار! تو مرده‌ای پیش از آن که مردان ما از راه برسند. هفته گذشته یک بار دیگر بازوان قدرتمند رزمندگان غیور اسلام حماسه آفرید و سیلی محکم دیگری بر چهره کریه حکام مزدور بغداد و اربابان غربی و شرقی آنان نواخت. عملیات پیروزمند کربلای 5 که در شرایطی بسیار حساس انجام شد، پاسخ دندان شکنی بود به یاوه‌گویی‌های حکام بغداد و همه بوق‌های تبلیغاتی استکباری و صهیونیستی که می‌خواستند از صدام مزدور و مفلوک یک قهرمان بسازند و یک بار دیگر چهره رنگ باخته او را با سرخ آب و سفید آب‌هایی که در کارخانجات دروغ سازی آمریکا و اروپا و اسراییل تهیه می‌شوند بزرگ نمایند. عملیات دشمن شکن کربلای 5 در عمل نشان داد که اکنون هیچ سلاحی جز سلاح تبلیغات دروغین در دست جبهه متحد کفر و استکبار و صهیونیسم جهانی نیست و ثابت کرد که این سلاح هم کارآیی چندانی ندارد استقامت ملت باعث شد که سردار قادسیه و کسی که ماموریت فتح سه روزه تهران را به عهده گرفته بود به یک فرمانده شکست خورده و بی‌آبرو تبدیل شود که حتی دوستانش هم در ادامه حمایتش دچار تردید شده‌اند،و به صلاح خود می‌دانند که حساب خود را از حساب سردار نگون بخت قادسیه جدا کنند. در پی عملیات انهدامی و پیروزمند کربلای 4 که ضربه‌‌ای کاری بر پیکر ارتش رو به زوال صدام بود حکام بغداد برای سرپوش گذاشتن بر شکست‌هایشان و به منظور فریب حامیان خود اقدام به برگزاری جشن و پایکوبی کردند و برای یکدیگر نامه و تلگراف فرستادند و تبلیغات وسیعی را به راه انداختند که کم سابقه بود. آن‌چه در عملیات کربلای 5 انجام شد نشان داد که حتی کودتای تبلیغاتی حکام بغداد نیز هیچ گره‌ای از مشکلات لاینحل آنان نخواهد گشود و آنان چاره‌ای جز تن دادن به شکست ندارند اکنون وقت آن است که (طالع خلیل الحیم الدوری) فرمانده سپاه سوم عراق که در منطقه شلمچه در جریان عملیات ظفرمند کربلای 5 دچار شکست بزرگی شده است باز هم به ارباب خود صدام نامه بنویسد و از او به عنوان (سردار بزرگ قادسیه نام ببرد) و گزارش به فلاکت افتادن خود و سایر افسران و سرابازانش را به او بدهد. فرمانده سپاه تار و مار شده سوم عراق که در بغداد بسیار روی آن حساب می‌کنند خوب است اکنون به سردار نگون بخت قادسیه گزارش دهد که صدها نفر از افسران و درجه‌داران و سربازانش به اسارت رفته و هزاران تن از آنان کشته وزخمی شده‌اند. 12 فروند هواپیمایش در یک روز سرنگون شده و تجهیزات جنگی‌اش توسط رزمندگان اسلام به غنیمت رفته‌‌اند و علیه ارتش شکست خورده بعث به کار گرفته شده‌اند. (الدوری) هر چند به این رسوایی اعتراف نخواهد کرد ولی او این را هم خوب می‌داند که نامه‌های سر تا پا دروغ و فریب او نیز دیگر کاری از پیش نخواهد برد. درست مثل سلاح‌های اهدایی و پیچیده شرق و غرب که هیچ کاری از پیش نبردند. در منطقه شلمچه دشمن بعثی صهیونیستی، استحکامات زیادی به وجود آورده بود و نیروهای زبده و دسته اول خود را در آن‌جا به کار گماشته بود و آن‌چه اهمیت عملیات پیروزمندانه کربلای 5 را بیشتر می‌کند همین است. رزمندگان توانمند اسلام: با شیوه‌های پیچیده و بسیار پیشرفته خود از طریق آب و خاک به قلب زبده‌ترین نیروهای دشمن حمله بردند و مهم‌ترین استحکامات دشمن را در نوردیدند و گلوی او را فشردند. وجود موانع طبیعی مانند باتلاق در منطقه از یک سو و موانع ایزایی متعدد و استحکامات عظیم از سوی دیگر، منطقه عملیاتی شلمچه را که برای رژیم بعثی صهیونیستی عراق نقطه امید بود به دژی تسخیر ناپذیر مبدل کرده بود. تسخیر این دژ مستحکم توسط توانمندان اسلام، هشدار بیدار کننده‌ای است برای صاحبان منطقه‌ای صدام که به خواب خرگوشی فرو رفته و فریب تبلیغات دروغین شیادی همچون صدام را خوردند. این حمله‌ها و عملیات‌های متعدد برای حامیان منطقه‌ای و ماورا مجازی رژیم بغداد هم هشدار دهنده است و قاعدتاً پیام‌های بسیاری را نیز به همراه دارد. اگر مسکو تلاش می‌کند که با ادامه حمایت تبلیغاتی خود از جنایت کاران جنگی حاکم در بغداد، چیزی را تغییر دهد و یک ملت و یک انقلاب را به پای میز مذاکره با متجاوزین و جنایت کاران جنگی بنشاند و اگر واشنگتن تصور می‌کند که با ادامه کمک‌های اطلاعاتی و تجهیزاتی خود می‌تواند چیزهایی را تغییر دهد و اگر حامیان منطقه‌ای صدام هنوز هم در اعلام حرف دل خود تردید دارند و از این مسئله بیمناک‌اند که مبادا رژیم بعث عراق بر اریکه قدرت باقی بماند و آن‌ها را به خاطر پشت کردن به جنایت کاران جنگی عقوبت نمایند. همه و همه می‌بایست با در نظر گرفتن قدرت رزمندگان اسلام و پیروزی‌های شگرف ارتش اسلام در جریان عملیات کربلای 5 به این نتیجه برسند که رژیم بغداد کمترین شانسی برای ماندن ندارد و ایران اسلامی در تعهد خود در راه مجازات متجاوزین و سرنگونی رژیم جنایت‌کار عراق تا آخر ایستاده‌ است و تا پایان این راه فاصله چندانی باقی نمانده است. اینک همه چیز حکایت از فرا رسیدن روز سرنوشت دارد. مرگ صدام نزدیک شده و هیچ چیزی نمی‌تواند روحیه در هم شکسته دار و دسته صدام را ترمیم کند. دشمن نفس‌های آخر را می‌کشد و عربده‌های مستانه فرزندان میشل عفلق دیگر در کاخ بغداد نمی‌پیچد. این درس خوبی برای همسایگان عراق است. همسایگانی که ترسو‌تر از صدام‌اند و در عین حال مثل خود او پر مدعا. حکام شیخ نشین کویت خوب است اکنون عاقبت اندیشی را پیشه کنند و این همه اسیر هواها و هوس‌های یک جنگ‌افروز مفلوک که روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند نباشند و بر روی برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در کشور ناامن خود اصرار نورزند و شاید تا فرا رسیدن روز اجلاس سران ممالک اسلامی سرنوشت صدام روشن شده باشد. 

 

شهید احمد شوشه ـ گرگان 

 

شهید احمد شوشه

فرزند: عباس

متولد 1348

محصل/ چهارم متوسطه 

مجرد

نحوه شهادت: بر اثر ترکش خمپاره در شلمچه به تاریخ  بیستم  دی ماه سال 65  به شهادت رسید.






 

دویدم و کلت کوچکم را برداشتم. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود، اما دیگر مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چکار کنم.

 

شهادت تاجی است الهی که تنها بر سر انسان‌هایی خاص فرود می‌آید که با آن عجین شده باشند و این بزرگ مردان به واسطه اخلاص خود از زمان و مکان آن عروج الهی باخبرند. مطلبی که در ادامه می‌آید، خاطراتی از شهید مصطفی چمران به روایت همسرش است که از مجموعه «افلاکیان زمین» نقل شده است.

 

مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم.

 

خیال کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد؛ ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا می‌روم، می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من، نمی‌دانستم چطور شد که رضایت دادم. صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی که رفت، من برگشتم داخل. کلید برق را که زدم، چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد.

 

انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می‌شود؟ این شمع دیگر روشن نمی‌شود؟ نور نمی‌دهد؟ تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا این‌قدر اصرار داشت که امروز ظهر شهید می‌شود. مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی‌گردد.

 

دویدم و کلت کوچکم را برداشتم. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. اما دیگر مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چکار کنم.

 

نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده. بعد بچه‌ها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را می‌شناختم، آنجا کار می‌کردم. وارد حیاط که شدیم، من به سمت سردخانه دور زدم. خودم می‌دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است؛ زخمی نیست.

 

به سردخانه رفتم و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: «اللهم تقبل منا هذا القربان» وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت می‌کند.

 

 






 

اگر آدم پاهایش سالم هم باشند و بخواهند دم به ساعت از این تپه‌ ماهورها پایین بالا برود، پاهایش درد می‌گیرد؛ ما هم آدمیم؛ با این پای مصنوعی کم مشکل نداریم؛ تازه همین پای مصنوعی جای سالم ندارد و حسابی چسب دوقلو خورده.

به گزارش فارس، شهید تفحص «علی محمودوند» به سال 1343 در تهران به دنیا آمد. علی، تابستان سال 1361 همزمان با شروع عملیات «رمضان» در 17 سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) آغاز کرد؛ در عملیات «والفجر مقدماتی» همراه گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد.

 

 

 

 

او مجروحیت دیگرش در عملیات «والفجر 8» را این گونه بیان می‌کند: «سال 64، در عملیات والفجر 8، داشتم در حاشیه جاده «فاو ـ ام‌القصر» کار می‌کردم؛ حدود 700 ـ 800 مین خنثی کرده بودم؛ چاشنی‌های آنها را هم ریخته بودم توی یک لنگه جوراب و دستم بود؛ آمدم بروم سر وقت یک سری مین والمر، که بی هوا پایم رفت روی مین. بچه‌ها خیال کردند کنارم خمپاره منفجر شده؛ چون با انفجار مین، 800 چاشنی هم منفجر شدند و پایم را آش و لاش کردند!».

 

علی در سال 1367 ازدواج می‌کند و خداوند یک فرزند پسر و یک دختر به او می‌بخشد؛ اما دلخوشی علی، همان مقتل همرزمانش است؛ همرزمانی که جامانده بودند در فکه.

 

 او حتی با پای مصنوعی‌اش روزی 14 ـ 15 ساعت را در ارتفاعات 143 فکه کار می‌کرد؛ در این باره می‌گوید: «اگر آدم پاهایش سالم هم باشند و بخواهند دم به ساعت از این تپه‌ ماهورها پایین بالا برود، پاهایش خسته می‌شود و درد می‌گیرد؛ ما هم آدمیم؛ با این پای مصنوعی کم مشکل نداریم؛ تازه همین پای مصنوعی جای سالم ندارد و درست و حسابی چسب دوقلو خورده...

 

پارسال [سال 1372] پای مصنوعی اولی‌ام حین کار شکست؛ مدتی به ضرب چسب دوقلو آن را با خودم این ور و آن ور می‌کشاندم تا اینکه بالاخره درب و داغان شد.

 

رفتم تهران یکی دیگر گرفتم؛ این دومی هم بعد از مدتی به سرنوشت رفیق اولش مبتلا شد؛ منتهی چون دیگر تهیه پروتز برایم مشکل بود، به ناچار مدتی خانه‌نشین شدم. بالاخره با مساعدت سردار عزیزمان حاج آقا باقرزاده پای مصنوعی دیگری از طریق بازار آزاد گرفتیم و با همان هم آمدیم اینجا».

 

 این فرمانده گروه تفحص لشکر27 محمدرسول‌الله (ص) سرانجام در 22 بهمن 1379 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه 27 بهشت‌ زهرا(س) آرام گرفت.






 

 

در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسئولیت پشتیبانی و تدارکات (مارون 1) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در جاهای مختلف دیده بودم و می شناختم. صبح یکی از روزها که برای ادای فریضه نماز بیدار شدم، متوجه شخصی شدم که در جلو در آسایشگاه، در حالی که گوشه‌ای از پتوی کف آسایشگاه را بر روی خوش کشیده به خواب رفته است. با خود گفتم این بنده خدا چرا اینجا خوابیده، بیشتر که دقت کردم متوجه شدم آن شخص تیمسار بابایی است و چون دیر وقت آمده نخواسته ما را بیدار کند.
از آسایشگاه که بیرون رفتم پوتین های تیمسار بابایی توجه من را جلب کرد. پوتین ها با توجه به فرسودگی بیش از حد، ‌مملوّ از گل و لای بود و مشخص بود تیمسار شب گذشته برای بازدید مواضع پدافندی رفته است. پوتین ها را از زمین برداشتم و نگاهی به آن انداختم، با کمال تعجب دریافتم که علاوه بر فرسودگی، کف پوتین ها نیز سوراخ است. با خود اندیشیدم، حتماً تیمسار با آن حجب و حیایی که دارند نخواسته‌اند تقاضای پوتین نو کنند، لذا یک جفت پوتین نو از انبار آوردم و به جای پوتین های کهنه گذاشتم. تیمسار پس از بجا آوردن نماز و خوردن مقداری صبحانه قصد رفتن داشتند. از آسایشگاه که بیرون رفتند برای پیدا کردن پوتین های خودشان سرگردان بودند و آن را پیدا نمی کردند. جلو رفتم و به ایشان عرض کردم:
ـ احتمالاً پوتین های شما را اشتباهی برده اند، شما این پوتین ها را به جای آنها بپوشید.
ولی ایشان مصرّ بودند که پوتین های خودشان را پیدا کنند. وقتی بنده اصرار ایشان را دیدم مجبور شدم پوتین های کهنه را برایشان بیاورم. تیمسار پس از اینکه پوتین های خودشان را پوشیدند با لبخندی گفتند:
ـ حاجی! با این پوتین ها احساس راحتی بیشتری می کنم. از لطف شما ممنونم.

*راوی: حاج آقا صادق پور






  

در اولین نگاه به میدان رزم، آنچه در ذهن تداعی می شود چیست؟ آیا جز خون و خطر؟ اما دین مبین اسلام در صدد پرورش انسان های کامل و ذوابعاد است. انسانهایی در قله شجاعت، هنگام جهاد و در قله رأفت،هنگام زندگی. در این یادداشت، چند نمونه کوتاه از  رفتار سرداران شهید با همسران شان تقدیم می شود:


همسر سردار شهید عباس کریمی: تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است.

همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز: شاید علاقه‏اش را خیلی به من نمی‏گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می‏کرد. با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‏ام یادم می‏رفت. حقوق که می‏گرفت، می‏آمد خانه و تمام پولش را می‏گذاشت توی کمد من. می‏گفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن». خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهام هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش می‏شست و آشپزخانه را مرتب می‏کرد.

همسر شهید مرتضی آوینی: با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم؛ با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏مان بود. وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام می داد. تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود.

همسر سردار شهید ولی الله چراغچی: خجالت می‏کشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند. طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند: «آقا ولی الله کفشای این جوجه رو براش جفت می‏کنه». آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد. باور نمی کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه.

همسر سردار شهید محمدرضا دستواره: وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباس های کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش.

همسر سردار شهید مصطفی چمران: یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شب ها». و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها را می‏کنید.»

گفت: «دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش داشته که من به مادر خودم خدمت کردم.

همسر سردار شهید حسن باقری: وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرف هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم.

همسر سردار شهید عباس بابایی: نمی گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد.

همسر سردار شهید علیرضا عاصمی: همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمی برد. یک روز مشغول آشپزی بودم، علیرضا هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید ـ فوراً علیرضا غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم...

همسر سردار شهید اسماعیل دقایقی: فقط تا پشت در فرمانده بود. هیچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. توی همه زندگی مان فقط یک بار صدایش را سرم بلند کرد.

همسر سردار شهید عباس کریمی: حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمی‏توانم همسر خوبی برای تو باشم.» پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگی هایش در خانه». وقتی عباس به خانه می‏آمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.

(منبع: کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت، تهران 1389)

 







 گروه دفاع و امنیّت مشرق: هواپیماهای نیروی هوایی روسیّه در مسیر رفت و برگشت به یک نمایش هوایی در  کشور بحرین، با  اخذ مجوّز از آسمان ایران عبور کردند. یکی از خلبانان روسی حاضر در این مأموریّت، تصاویری از این پرواز گرفته و آن را در اختیار یک سایت روسی قرار داده که نشان دهنده اسکورت این گروه توسط هواپیماهای اف-4 فانتوم و اف-14 تامکت است.

طبق قانون های بین المللی، هواپیماهای نظامی بیگانه در عبور از یک کشور از ابتدای ورود تا خروج می توانند توسّط هواپیماهای آن کشور مشایعت شوند.

 

 
ایلیوشین76 ترابری، سوخو-27 های تیم آکروجت شوالیه های روسیه و فانتوم های ایران
 
اف-14های مسلح به موشک میانبرد اسپارو «تامکت جلویی» و دوربرد فینیکس «تامکت عقبی»

 

 
سوخو-27 ها و اف-4 فانتومر«حمل موشک کوتاه برد سایدویندر مشخّص است»
 
تامکت ها نیز به موشک کوتاه برد سایدویندر مسلح بوده اند
 
اف-14، رهگیر هوشیار ایران در حال همراهی فلانکر روسی
 
برگرفته از وبلاگ جبهه





متن زیر، سخنرانی با ارزشی از سردار رشید اسلام شهید مهدی باکری در جمع رزمندگان لشکر عاشوراست که برای اولین بار روی این وبلاگ منشر می‌شود. این سخنرانی به زبان آذری ایراد شده اما در برگرداندن آن به فارسی دقت کرده‌ام تا لحن گفتار شهید حفظ شود. سخنرانی شهید باکری با تذکر کوتاهی در مورد انتخابات مجلس که با توجه به تاریخ شهادت او ظاهرا در آستانه دور دوم مجلس است شروع می‌شود. این قسمت، خیلی کوتاه اما دارای اشاراتی هدایت کننده است؛ مناسب دیدم برای استفاده اهل اشارت و پیروان راه شهدا آنرا روی وبلاگ قرار بدهم. شهید باکری بقیه بیانات خود را در این سخنرانی خطاب به رزمندگان و با موضوع جنگ و شکرگزاری بدرگاه خدا بخاطر هدایت برای قرار گرفتن در جبهه اسلام و صحنه آزمایشی که با جنگ برپا شده و معنی پیروزی در اسلام و اینکه پیروزی در اسلام فقط دست خدا بوده و ربطی به توانایی و ادوات و امکانات در برابر دشمن ندارد و نیز نیت حضور در صحنه جهاد ادامه داده است. در کمال تأسف این سخنرانی ارزشمند، کامل ضبط نشده اما من تا کلمه آخری که در فایل سخنرانی شنیده می‌شود آنرا پیاده کرده‌ام. فایل سخنرانی از آرشیو بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس بدست آمده که کیفیت پایینی دارد اما من آنرا برای دانلود در اختیار دوستان قرار می‌دهم. شادی روح پرفتوح امام امت (ره) و ارواح بلند شهیدان انقلاب اسلامی صلوات.

الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدانا الله. با درود و سلام به پیشگاه معظم ولیعصر، امام زمان، عجل الله تعالی فرجه الشریف [صلوات رزمندگان] و بر نایب برحقش امام امت و درود و سلام به  ارواح مطهر شهدای اسلام. درود و سلام بر خانواده‌های معظم شهدا، درود و سلام بر ملت مسلمان، مؤمن و با استقامت ایران و درود و سلام بر رزمندگان پاکباخته اسلام. من عذر می‌خواهم از سروران عزیز و روحانیون گرامی که بجای اینکه از خدمتشان کسب فیض کنیم، باید صحبت کنیم. ولی چاره‌ای نبود؛ بدلیل اینکه می‌خواستیم با برادران آشنا بشویم و انشاء الله عرض سلامی کنیم خدمتشان.

در اول صحبت‌هایم، بدلیل اهمیت ویژه‌ای که مسئله انتخابات دارد، به این مسئله می‌پردازم؛ با اینکه برادران خودشان واقف هستند به اهمیت مسئله انتخابات و امام گرامی بارها خودشان فرموده‌اند، روحانیون و شخصیت‌های جمهوری اسلامی کرارا گفته‌اند و... مجلس حاصل خون شهداست و اهمیت آنرا امام کرارا به ما فرموده‌اند. بنابراین برادران حتما، چه آنهایی که حاضر هستند و چه برادرانی که احیانا نیامده‌اند، به آنها هم تأکید ‌کنید که بیست و ششم ماه، روز انتخابات است. تمام بردران سعی کنند با رأی‌های خودشان که مثل پتک‌های آهنینی است که بر سر جنایتکاران عصر حاضر زده می‌شود در انتخابات شرکت کنند و رأی خودشان را بدهند و خدای نکرده خاطرشان نرود، جائی نروند که از این فیض بزرگ بی‌نصیب بمانند.

در مورد کاندیداهایی که در این منطقه تعیین شده‌اند که ما بتوانیم به آنها رأی بدهیم... رزمندگانی که در هر منطقه‌ هستند برابر ضوابطی که تعیین شده باید به کاندیداهای همان منطقه رأی بدهند. پس برادران ما اینجا به کاندیداهای شهر اهواز رأی خواهند داد. در مورد رفقایی که ما آنها را نمی‌شناسیم و یا نمی‌دانیم که باید به چه کسی رأی بدهیم، از امام بزرگوار سؤال شده و فرموده‌اند که از علماء همان شهر سؤال کنید، هر کسی را که آنها تأیید کنند برادران هم به همان نمایندگان رأی بدهند. بنابراین برادران اگر امکانش برای خودشان هست که خدمت امام جمعه اهواز و یا علمائی که آشنا هستند برسند، برسند. اگر مقدور نیست، اینجا با مراجعه کردن به برادران عزیز روحانی که در واحدهایتان و یا در روابط عمومی هستند می‌توانید با کاندیدایی که مورد تأئید علماء هستند و ما موظفیم که به آنها رأی بدهیم آشنا شوید. اسامی کلیه کاندیداها را چه بسا روز انتخابات بزنند همه جا. نُه نفر کاندید هستند و سه نفر باید انتخاب بشوند. برادران طبق تکلیفی که امام در شناختن نماینده واقعی کرده‌اند که امت اسلامی باید به مجلس بفرستند و تأکید زیادی در این مورد داشتند، دقت بکنند. دقت بکنند که آن سه کاندیدایی را که مورد تأئید علمای این شهر هستند بشناسند. (مکث طولانی – با کسی به آرامی صحبت کوتاهی انجام می‌دهد) ...تأکید می‌شود که برادران حتما سعی کنند کاندیداها را بشناسند و رأی بدهند که اهمیت این مسأله بر همه واضح است.

حمد و ستایش خداوند متعال را که ما را به این مقام، به این منزلت و به این جایگاه راهنمایی کرد که اگر هدایت و لطف الهی نبود ما خودمان قادر نبودیم که به این مقام و منزلت راه پیدا کنیم. این معنی آیه‌ای است که در اول صحبت‌ها خدمت برادران خواندم.

مطالبی که خدمت برادران عرض می‌کنم بنا به وظیفه و مسئولیتی است که دارم و در اول، خودم بیشتر استفاده خواهم کرد از این مطالب برای تربیت خودم و خدای نکرده اینطور نیست که برادان یا جمعی از برادران مورد خطاب باشند. ولی مطالبی هستند که باید شنیده شوند و بر ما که بعنوان سرباز اسلام در جبهه اسلام حضور پیدا کرده‌ایم لازم است که بدانیم. یقینا خودتان واقف هستید ولی تکرارش خالی از نفع نیست. یقینا برادران عزیز من برایشان این سؤال پیش آمده و جواب هم با دلایل محکم نزدشان موجود است که ما برای چه به اینجا آمده‌ایم و از آمدن به اینجا چه انتظاری از ما می‌رود و برای اینکه این انتظار برآورده شود چه وظیفه و تکلیفی بر عهده ماست و چه اعمالی باید در بیست و چهار ساعتی که از عمر ما و حضور ما در اینجا می‌گذرد از ما سر بزند. برادران عزیز در کنار اعتقادات و ایمان راسخی که به اسلام عزیز دارند، پیرو اطاعت از فرمان خدا، برای دفاع از اسلام و نوامیس مسلمین و اطاعت از امام امت در جبهه‌ها حضور پیدا کرده‌اند. ولی این را بدانیم که همانطور که خداوند متعال می‌فرماید، این حضور یک نعمت و منت بزرگ است که او بر گردن ما نهاده چرا که واقعا ماها خودمان قادر نبودیم که به اینجا، به این منزلت، یعنی جایگاه سرباز اسلام و رزمنده اسلام بودن راه پیدا کنیم مگر اینکه خداوند متعال خودش ما را هدایت کند. ببینید که ما چقدر باید شکرگزار و منت پذیر خداوند متعال باشیم که این سعادت بزرگ و این بزرگ مقام و منزلت را نصیب ما کرده و اگر شب و روز شکر کنیم باز به اندازه‌ای که باید خداوند متعال را شکر بگوئیم، حق شکر این نعمت و منت را بجا نیاورده‌ایم.

حضور پیدا کردن ما دراینجا برای آزمایش‌هایی است که خداوند متعال ما مسلمین را بخاطر اینکه ما را خلق کرده و روی زمین قرار داده به آنها می‌آزماید؛ «الذی خلق الموت و الحیات لیبلوکم ایکم احسن عملا». ضمن اینکه باید منت پذیر و شکرگزار خداوند متعال باشیم که ما را هدایت کرده و به اندازه‌ای نعمت به ما ارزانی کرده که آمده‌ایم و در اینجا حضور پیدا کرده‌ایم، لباس اسلام را به تن کرده‌ایم، اسلحه اسلام را به دست گرفته‌ایم و در جبهه اسلام صف آرائی کرده‌ایم مقابل کفار، باید بدانیم که ما در حال آزمایشیم. هدف این نیست که صرفا جنگی واقع شده باشد و ما شرکت کرده باشیم و صدامی هم در طرف مقابل باشد که با حملات ما، صدام یا امثال صدامها از بین بروند و این صرفا جنگ یک کشور با کشور دیگر باشد. خداوند متعال می‌فرماید ما خودمان مهلت داده‌ایم به این ظالمها، به این طغیانگرها، به این کافرها که طغیان کنند، ظلم کنند. در طرف مقابل، در برابر ظلم و طغیان اینها، مؤمنین آزمایش می‌شوند. چرا که نحوه برخورد و مقابله ما بعنوان بنده تسلیم خداوند متعال با کافران و ظالمین را خداوند متعال مشخص کرده که چطور باید باشد. ظالم در طرف مقابل ماست و ما در صحنه آزمایشیم که چطور برخورد خواهیم کرد با این ظالمها و طغیانگرها.

من خیلی ناقص عرض می‌کنم مطالب را برای اینکه این خیلی قابل بحث است و از طرفی هم وقت کفایت نمی‌کند و هم آگاهی من نسبت به این مسأله کم است. به اندازه‌ای گفتم که لازم بود به برادران گفته شود. ما ضمن شکرگزاری باید بدانیم که در حال آزمایشیم و لحظه لحظه‌های ما، کوچکترین اعمال ما، کوچکترین نیات ما در بوته آزمایش است و این صحنه‌ها برای این است که ما آزمایش پس بدهیم و الا نابودی صدام دست ما نیست همانطور که آفریننده صدام هم ما نیستیم! او را همان خالق و خداوند متعال آفریده و مرگ او و بر افتادن حکومتهای ظالم و ستمگر هم دست خداوند متعال است. اینها صحنه‌هائیست جهت آزمایش ما و ما باید شکرگزار و منت پذیر باشیم که سعادت پیدا کرده‌ایم و حضور پیدا کرده‌ایم.

ولی در این حضور، یقینا برادران انتظاراتی دارند. علاوه بر اینکه شکر می‌کنیم که خدایا این نعمت بزرگ را به ما داده‌ای، سعادت نصیب ما شد، ما با حضور در اینجا و با مجاهدت در راه تو عاقبت بخیر می‌شویم و چه بسا سعادت بیشتری نصیب ما شود که همانا شهادت است و شکرگزار تمام اینها هستیم، یقینا تمام رزمندگان انتظاری از حضور در اینجا دارند و آن پیروزی است؛ از هر رزمنده‌ای که اینجاست یا عازم جبهه است وقتی می‌پرسی می‌گوید می‌رویم بجنگیم تا پیـــــروز شویم. ولی لازم است دقت کنیم که این پیـــــروزی دست کیست. «و ما النصر الا من عند الله»؛ در صحنه‌ای که مسلمین با کفار می‌جنگند پیروزی دست خداوند متعال است. آیا پیروزی ما بستگی به این دارد که تعداد تانک و هواپیما و نیرو و قوا و وسایل و ادواتمان از دشمن بیشتر باشد؟ آیا به این بستگی دارد؟ فقط به این بستگی دارد که نیروی ما ورزیده و چترباز و نیروی ویژه و امثال اینها که در دنیا معمول است و تکیه دارند به اینها، باشد؟ آیا بستگی به این دارد؟ بستگی به این دارد که تیربار و مهماتمان بیشتر باشد؟ هلیکوپترمان بیشتر باشد؟ اگر اینها فراهم باشد ما صد در صد پیروزیم؟ خداوند متعال می‌فرماید، این آیه می‌گوید؛ و ما النصر الا... «الا» من عندالله. پیروزی مسلمین فقط دست خداست. و آن پیروزی که ما به آن معتقدیم آن پیروزی نیست که در جنگهای بین دولتهای موجود روی کره زمین می‌بینیم که هر که ادوات و سلاح و امکانات بیشتری داشته باشد هجوم می‎‌آورد و دیگری را له و پایمال می‌کند و رد می‌شود. این مطلوب ما نیست اصلا، در جهت عقیده ما نیست، ما اعتقاد نداریم به این. نه کسی بخاطر حکومت می‌جنگد، نه کسی بخاطر پول می‌جنگد، نه کسی بخاطر تصاحب زمین می‌جنگد. البته بخاطر این چیزها هم می‌جنگند ولی نه این سربازها، مزدورها اینطورند! چنانکه در دنیا معمول است؛ خانه و ماشین و حقوق کلان می‌دهند، او هم طوری می‌جنگد که زنده بماند و نمیرد! این معمول است و انجام می‌پذیرد. ولی این جماعت و این ملت و این مملکت برای این نمی‌جنگد برای اینکه اعتقادی به این ندارد.

حالا که ما کرارا دیده‌ایم در صحنه‌های مختلف و اعتقاد قلبی داریم به این و فرمایش خود خداوند متعال است که «و ما النصر الا من عند الله» پس ما این وسط چه کنیم؟! می‌خواهیم پیروز شویم و پیروزی هم که دست خداست. پس تکلیف ما چیست؟ چاره ما چیست؟ تکلیف ماها این است که زمینه را در صحنه‌های نبرد طوری آماده کنیم که خداوند متعال پیروزی را به ما عنایت کند. پیروزی برای اینکه نازل شود باید صحنه‌های نبرد و صحنه‌های جبهه‌مان را طوری آراسته و آماده کنیم که رضایت خداوند متعال در آن است و خواسته اوست. آنوقت است که یقینا پیروزی نصیب ما خواهد شد. پس مایی که به هر حال سه ماه، پنج ماه، شش ماه، یکسال، دو سال در جبهه حضور پیدا می‌کنیم و اگر از تک تکمان سؤال شود که...






 

 

ببین مهدی پسرم!

روشنی دلم!

 این قناری

 اگر اذان می خواند

 و این خانه

 اگر زندگی دارد

 

با تو هم هستم دخترم!

 زلال روشنم!

 این پرچم

 که آن سوتر از

 این خاک هم

 شعر به شکوه غزه می سراید

 و این چرخ همت 

 که دائم می چرخد

 و این کوچه

 که نام عزیزش به قاب دارد

 همه مدیونند اویند

 خون او!

 میوه های دلم

 

مبادا ! هرگز مبادا!

 نام اوِ ،یاد او، راه او 

 و امام او فراموشمان شود.

                                                 علیرضا زرقانی






خدایا

روحم را دانا کن با تشنگی

و بر سرزمین گناهان ناکرده‌ام

                               باران بریز

از سمت تنهایی‌ات بوز به بیابان ترسناک تنهایی‌ام

دستت را دراز کن

کودک روحم زخمی بر زمین افتاده  و شکسته است

تماشایم کن در این‌همه نبودن

بگذار تماشایت کنم در حلول آینه‌ی ماه

یادم نیست هیچ زمانی را

که این همه بزرگ بوده باشم در هزارتوی نقطگی

و هیاهوهای پیرامونم را

این‌همه از سکوت، بیرون زده باشم

یادم نیست که بوسیده باشم کلماتم را، چون که آغشته‌ی تواند.

نماز می‌برم به حرف‌های نگفته

و عشق‌های نسروده

که همانا، مانایی‌اشان را در تو باید جست و جو کرد...

بلندم کن... خیلی بلند... حالا که کفاره‌ی این اعتراف را

شانه‌های فرو افتاده‌ام پس می‌دهند و این انتظار خیس...

 

نسرین  تهرانی





صفحات :
|  <  1  2  3  >  |